رمضان امسال هم در گذر است...

بسم رب الشهدا...

 تنها 4 روز فرصت باقیست! تا اتمام مهمون بودنمون تو ماه خدا... ماه رمضون داره تموم میشه.

ماه ها و روز هایی که به خدا و اهل بیت گره خوردن چقدر دوست داشتنین...

 

بالاخره بعد عمری برنامه ریزی کردم و تونستم تاحدودی به برنامم عمل کنم.

توی این برنامه باید 2 تا کتاب میخوندم.

1- نورالدین پسر ایران: اول که این کتاب رو میخوندم، خواستم بیام و دربارش تو وبلاگ بنویسم.

اونموقع میخواستم بنویسم که هر کی که کتاب "دا" رو خونده، این کتاب رو بخونه.

اما بعد که یکم کتاب پیش رفت، دیدم که خیــــــــــــــلی کتاب قشنگ و دوست داشتنی ایه.

این کتاب دومین کتابی بود که دیدم رو نسبت به جنگ باز تر کرد.

اولین کتاب، کتاب دا بود که بعد از خوندنش فهمیدم که جنگ همیشه به همون تروتمیزی که توفیلما میبینیم نبوده.

مثلاً اینکه توی جنگ بوی باروت و خاک و خون و گوشت و موی سوخته خیلی زیاد میاد و این بوها واقعاً آزار دهندست.

دومین کتاب هم که همین کتاب نورالدین باشه بهم فهموند که جنگ اونطوری که من فکر می کردم پیش نمی رفته.

در زمانی که بچه ها داشتن توی جبهه میجنگیدن، افراد زیادی بودن که آرامش شهرها رو انتخاب کردن و پاشون رو تو جبهه نذاشتن.

یکیشون که راننده بود به نورالدین گفته بود که ما زن و بچه داریم.

انگار که اونایی که میرفتن جبهه نه زن و بچه داشتن و نه زندگی... .

جداً که بی ادعا ترین مردم رو اون زمان داشتیم... .

 

2- اَسرار آل محمد (ص): پشت جلد کتاب این حدیث رو از امام صادق(ع) نوشته:

هر کس از شیعیان و محبین ما کتاب سلیم ابن قیس هلالی را نداشته باشد چیزی از مسائل ولایت ما نزد او نیست...

این کتاب الفبای شیعه و سری از اسرار آل محمد(ص) است.

یه قسمتی از این کتاب خیلی جالب بود. درباره ی عُمرِ:

صهاک کنیز حبشی  عبد المطلب بود و برای او شتر می چرانید. نفیل با او زنا کرد و خطاب از او متولد شد.

وقتی خطاب به سن بلوغ رسید از مادر خود، صهاک، خوشش آمد و با او زنا کرد و او دختری به دنیا آورد و از ترس اربابش او را در پارچه ای پیچید و سر راه گذاشت.

هاشم بن مغیره او را دید و برداشت و تربیتش کرد و نام وی را حنتمه گذارد.

وقتی حنتمه به سن بلوغ رسید روزی خطاب او را دید و از او خوشش آمد و او  را از هاشم خواستگاری نمود.

هاشم نیز او را به عقد خطاب درآورد و از این دو نفر عمربن خطاب متولد شد.

بنابراین، خطاب، پدر و پدربزرگ و دایی عمر بوده و حنتمه، مادر و خواهر و عمه ی عمر می باشد.

 

این روزا هم وطنامون تو آذربایجان شرقی عزادارن... خدا صبرشون بده...

 

آمد ... رمضان

یکم دیره... ولی ماه رمضون مبارک!

 

اول: از دست این صدا و سیما... که حتی یه ذره هم به این هولوکاستی که توی میانمار اتفاق افتاده اهمیت نداد. چرا؟!! ترسید روحیه هامون جریحه دار شه؟؟

ترسید از تعداد لبخندامون کاسته شه؟؟ ما که یه کشور کاملاً مسلمان هستیم اینجور سکوت کردیم دیگه واقعاً از کشورای دیگه هیچ هیچ توقعی نمیشه داشت...

متأسفم برای صدا و سیما و متأسفم برای خودم که صدام به هیچ جا نمیرسیه...

 

دوم: برنامه ی اول ماه عسلو دیدید؟ دیروز تازه فهمیدم که بدبختی و بیچارگی و نداری چقد انواع و اقسام مختلفی داره!

تا حالا اصلاً به این فک نکرده بودم که کارتون خوابا هم به غذا احتیاج دارن!! خدا خیرش بده اون آقا َ رو!

راستش انقد که من خوش بینم اصلاً فک نمیکردم مناطق محروم ایران انقد محروم باشن! تا اینکه یکی از هم لینکیام که رفته بود اردوی جهادی یه مطلبی گذاشت که واقعاً تعجب کردم موقع خوندنش!  اینجا کلیک کن

 

سوم: برنامه ی دوم ماه عسل رو هم دیدید؟! یه قسمتیش خیلیییی بهم چسبید. اونجاییش که مادر شهید گفت پسرم برام قرص آورد.

این تیکشو خیلییی باور کردم. اصلاً واقعاً شهیدا زنده ان. من که واقعاً باور دارم...

 

چهارم: اطرافمون هستن یه چند خانواده ای که نیازمندن. خانم خونه ی یکی از این خانواده ها برای اینکه کمک خرج خونشون باشه ، کار در منزل انجام میده.

باید دونه های تسبیحو نخ کنه. ما همینطوری تفریحی یه بستشو گرفتیم آوردیم خونه که درست کنیم. حدود یه هفته ای وقتمونو گرفت.

اینش چیزی نیست. مسأله مهم اینجاس که برای هر تسبیح فقط 10 تومن بهش میدن!! 10 تا تک تومنی!!

یعنی مثلاً من که یه هفته وقت گذاشتم نهایت 2250 تومن کار کردم!! تازه پا درد و کمر درد و چندین و چند بار فرو رفتن سوزن تو انگشتم کنار!

یعنی اون بنده خدا نهایت میتونه روزی 1000 تومن کار کنه... حالا این به کجای زندگیش میرسه... خدا میدونه... امان از فقر... .

 

پنجم: خداحافظ بچه! بنظرم اصلاً فیلم خوبی نیست. یعنی اصلاً مناسب خانواده نیست. خیلی بچه های این دوروزمون کم کنجکاون، اینا هم دامن میزنن به کنجکاویشون.

حیا تو بعضی از خانواده ها که ماهواره ندارن، هنوز از بین نرفته که صدا و سیما داره این کارو انجام میده. صدا و سیما به کجا داره میرسه؟؟

 

ششم: گیر دارم به ماه عسل!! برنامه ی امروزش رو هم دیدید؟!

نمیدونم واقعاً مجبورن یه  خانمی رو با این مدل آرایش بیارن که بنده خدا سید علی ضیا مجبور باشه زمینو نگاه کنه؟!!!

البته من احساس کردم یه جایی از برنامه از پشت صحنه بهش گفتن که انقد زمینو نگاه نکن!!

(واقعاً اینو احساس کردم چون همون لحظه گفت چشم و بعد به خانمه نگاه کرد و از اون به بعد همش بهشون نگاه میکرد!)

یا مثلاً ۳ تا انگشتر سیاه یکیشون داشت و اون یکی خانمه هم نه تنها ساق دست نپوشیده بود، بلکه یه ساعت قرمز هم دستش کرده بود.

آخه دارید چیو تبلیغ میکنید تو این برنامه ی دم افطار... متأسفم...

ماه عسل پارسال کجا و ماه عسل امسال کجا...