راهیان بهشت...
گفتن نداره که!!اصلاً جنوب رفتن گفتن نداره.باید رفت...دید... .خیلییییی خوب بود...خیلی خوش گذشت... . می گفت نمیتونم رو خاکای شلمچه قدم بذارم!پرسیدن چرا؟می گفت دیدم که چشمای دوستام روی این خاک افتاد... . آره٬همه جای این خاکا این طوریه! این که میگن اونجا بهشته راس میگن... به خاطر همینه که نمیتونی به راحتی از اونجا دل بکنی... من دلمو گذاشتم اونجا!! بهشون٬ به شهدا ٬گفتم مواظبش باشن که نشکنه٬ روش گرد و غبار نشینه و... خلاصه حواشو داشته باشن! دلمو بهشون امانت دادم و گفتم دفه ی بعد که بیام بهش سر میزنم!رفتیم طلائیه... اونجا هم بهشت بود... اونجا اشک ناخوداگاه از چشم جاری میشه وقتی با خودت فکر میکنی که یه روزی یه مرد بزرگی مثل حاج همت روی این خاکا قدم گذاشته و در همین نزدیکی رفته به آسمون!... . اونجا احساس میکردم شهیدارو... باهاشون درد و دل میکردم...مشکلامو میگفتم...صدامو میشنیدن!باورت میشه؟جوابمو میدادن... جوابشونو احساس میکردم... .بهترین دوستای من اونجان... توشلمچه... طلاییه... فتح المبین... .من یه عالمه دوست آسمونی دارم!
از همین جا بهشون بگید که دعوتتون کنن. بعد برید... ببینید... تا باور کنید!
+ نوشته شده در جمعه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 0:7 توسط نیایش
|